بازدید امروز : 119
بازدید دیروز : 1
هُش دار ! لحظه با همه عمرت برابر است
بیچاره این که میخورش جام آخر است
افسوس قدر وقت ندانستم و کنون
با لحظه درد برعوض من به بستر است
این لحظه ها که می کشمش پاره تنی است
کش آرزوی روز جوانیم ، مادر است
هان! مادر جوانی من گو چه زادهای!
دردانه کودکی است که بر درد مادر است
هر لحظه می کشم به دوصد تیر لحظه را
هر لحظه گوئیا که به او جان دیگر است
مردم میان معرکه آه و لحظهها
یارب چه دوزخی است مگر روز محشر است؟!
آخر کجا گریزم از این لحظههای درد
هرجا قدم گذاشتم او گام دیگر است
از بس به کام هر غزلم درد ریختم
هر مصرعی ز شعر من انگار اخگر است
آتشکده است دفتر شعرم حذر کنید
اینجا هر آنکه سجده نمودهاست کافر است
ای لحظههای کافر شعرم برون شوید
اینها کلام آخر این کهنه بت گر است
خواهم شکست این بت آخر که ساختم
دیگر (( خلیل )) وارث بتهای (( آذر )) است ...
«میثم» زمانه بر سخنت سنگ میزند
کوتاه کن سخن که نفسهای آخر است
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک